امشبم عروسیشه
aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 21:42 :: نويسنده : roya

 

 

 

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش.

حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید.

به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردما….

اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود.

باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛

اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد

ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.

اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم.

بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.

یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟

قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه.

انگار دارم رو ابرا راه میرم…. روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…!

بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟

اما اون از من دیوونه تره.

بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم.

اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه  

 



نظرات شما عزیزان:

تنهایم
ساعت18:18---6 دی 1391
سلام این متنت خیلی قشنگ بود

خسته نباشی وب قشنگی داری بازم بهت سر می زنم بهم سر بزن به اسم وب خودت لینکت میکنم دوست داشتی به اسم روزگار تلخ لینکم کن

منتظرتم حتما بیا

البته نظر یادت نره
پاسخ:سلام چشم


sadegh
ساعت16:33---2 دی 1391
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن .















باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی .















ایمان من به تو ، ایمان من به خاک است .















به شکوه آنچه بازیچه نیست ، بیندیش .















من خوب آگاهم که زندگی،















یکسر صحنه بــازی است .















اما بدان که همه کس















برای بازی های حقیر آفریده نشده است .















مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان .















تو چون دستهای من،















چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ















و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد



















حدیث غریب دوست داشتن را















اینک از زبان کسی بشنو















که به صداقت صدای باران سخن می گوید .















من هرگز نخواستم که از عشق ،















افسانه ای بیافرینم .















باور کن .















من می خواستم که















با دوست داشتن، زندگی کنم .















کودکانه و ساده و روستایی .















من از دوست داشتن















فقط لحظه ها را می خواستم .















آن لحظه ای که تو را به نــام می نامیدم .















من هرگز نمی خواستم از عشق، برجی بیافرینم .



















مـــرگ سخن ساده ای است .















مگذار که















خالی روزها و سنگینی شب ها در اعماق من،















جایی از یاد نرفتنی باز کند .















ما برای فرو ریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم .



















سلام خوبی ؟عالی بودبه ماهم سربزن
پاسخ:سلام ممنون خیلی قشنگ بود.چشم


ساعت15:07---1 دی 1391




هرگاه از شدت تنهایی ،به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند ،







خنجر خیانتی را که در پشتم فرو رفته







در می آورم ، می بوسمش ،





اندکی نمک به رویش میپاشم







دوباره بر سرجایش می گذارم ،







از قول من به آن لعنتی بگویید ،






هنوز هم به خنجرت وفادارم

پاسخ:مرسی خیلی قشنگ بود


mehrnush
ساعت23:07---28 آذر 1391
سلام گلم خيلي وبت قشنگه پيش منم بيا،
پاسخ:سلام.چشم


هیچکس
ساعت21:51---28 آذر 1391
پاسخ:نمیدونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: